مشکلاتی که به شکل فیزیکی حل میشوند و نه به شکلی ذهنی.
چند نفر دور هم جمع شده بودند تا یک جسم را جابهجا کنند. یکی گفت این سنگین است. یکی گفت از آن طرف بگیر. دیگری گفت باید جای مناسب را پیدا کنیم و اهرم کنیم. یکی ابعاد جسم را اندازهگیزی کرد. در نهایت دو کارگر آمدند و جسم را جابهجا کردند.
در مواجهه با افراد و موضوعات دو نوع سوال داریم:
- شما عاشقش هستید و سوال میپرسید تا او را بیشتر بشناسید.
- شما دوستش ندارید و با سوال پرسیدن و ورود به جزئیات میخواهید چند اتفاقات بیافتد:
- به امید دیدن جزئیات بیشتری که علاقهمند شوید صحبت را ادامه میدهید.( با اطلاعات فعلی که عاشقش نشدید شاید با اطلاعات بعدی عاشق شوید)
- دارید از چیزی فرار میکنید یا دچار فساد شدهاید و میخواهید سریع به نقطهی پایانی برسید.
وقتی مغز مشکلی را اضافه میکند چطور میتواند خودش آن را حل کند. باید بدن آن را حل کند. وقتی لبهی استخر ایستادهاید و آب را تست میکنید، دوهزار فکر به ذهنتان میآید که میتوانید لیست کنید و به همهی جوانبش فکر کنید و احتیاط کنید. مغز مارمولکی میگوید: «این کار را نکن! انجام ندادنش ضرری ندارد ولی انجام دادنش ممکن است ضرر داشته باشد. تا حالا که انجام ندادی و زنده بودی. اگر بعدا هم انجام ندهی باز هم اتفاقی نمیافتد.»
شما به کدام حرف فکر میکنید؟
در همان حین که مشغول فکر هستید یک نفر شما را به درون استخر هل میدهد و همه چیز تمام می شود. الان هیچ فکری در ذهنتان نیست و همه چیز تمام شده است.
مطمئنا هیچ کسی توصیه نمیکند که دیوانه باشید و به ندای اولین فکر درونتان گوش کنید. ولی واقعا اینهمه فکر لازم است؟ تا کجا فکر کردن خوب است؟