من خیلی هزینه‌ بابت دوستی‌ها و همکاری‌ها داده‌ام و دچار اشتباهاتی شده‌ام. بعد از یک سری اتفاقاتِ جدید، داشتم برای خودم می‌نوشتم. نوشته‌هایی که در ادامه می‌آید بخشی از نوشته‌های شخصی من است.گفتم اینجا هم منتشر کنم، دانستنش می‌تواند مفید باشد و جای برخی ضررها را بگیرد.

این نوشته به درد ارجاع پروژه‌ها و دوستی و همکاری و انواع ارتباطات می‌خورد.

۱- با آدم‌هایی که قبولشان ندارم ارتباط نداشته باشم

شاید به نظر واضح بیاید ولی به دلایل مختلف مجبور می‌شویم با آدم‌هایی که عمیقا قبولشان نداریم همراه شویم. شاید در یک حوزه این افراد را قبول داشته باشیم و به خاطر همکاری در آن حوزه با این افراد دوست شویم و ارتباط دوستی و شغلی ما به حوزه‌های دیگری هم کشیده شود.

  1. آدم‌های بی‌سواد، بی‌ذوق، تنبل و افرادی که سن و تجربه‌ی کمی دارند گزینه‌های خوبی برای ارتباط نیستد (واقعا ما متوسط پنج نفر اطرافمان هستیم. چرا باید اجازه دهم فلان کره‌خر که جای شاگرد من است وقتم را اینقدر بگیرد. آن کره‌خر پیشرفت می‌کند و من صرفا از اینکه از او برتر هستم و کسی تاییدم می‌کند حال می‌کنم)
  2. فرصت پیشرفت برای آدم‌هایی که قبولشان ندارم فراهم نکنم. من ته دلم شور می‌زند که چرا یک پروژه را به فلانی دادم. خوب چرا باید برای یک آدم کم‌تجربه فرصت ایجاد کنم؟ من از اعتبار خودم خرج می‌کنم و فرصت رشد به کسی می‌دهم. دلیلی ندارد از اعتبارت خرج کنی.
  3. یک دلیلی که با بی‌تجربه‌ها کار می‌کنم تله‌ی ارزشمندی است. من از اعتبار خودم برای بی‌تجربه‌ها کار درست می‌کنم و آن‌ها در عوض دستمال‌کشی می‌کنند و حس ارزشمندی پیدا می‌کنم. این اشتباه است.
  4. کار با بی‌تجربه‌ها و ناشی‌ها بن‌بست پروژه‌هاست. بی‌تجربه‌ها ارتباط و رزومه‌ی ضعیفی دارند و کاری که به آن‌ها می‌دهیم شبیه بن‌بست است. یعنی آن‌ها پروژه ندارند که به من بدهند. اینکه یک بی‌تجربه و بی‌سواد مرا بشناسد به جهت کاری برای من آورده‌ی مالی و اعتباری ندارد. در حالی که اگر با یک آدم خفن و هم‌سطح خودم کار کنم، احتمال اینکه پروژه‌های جدید از سمت او بیاید بیش‌تر است. البته تجربه و دانش یکی از معیارهای قبول داشتن افراد است. مهم قبول‌داشتن آن فرد است. اگر این افرادِ ناشی، خلاق و با استعداد بودند، بی‌تجربگی‌شان پوشش داده می‌شد. باید به یک نحوی کسی را قبول داشته باشم و برایم آورده داشته باشد. با افراد دانشمند و هنرمند مجاور باشم.
  5. آدم‌های بی‌تجربه و ناشی لزوما قیمت‌های کمی نمی‌دهند، پس باز هم دلیل ندارد با این افراد کار کنم.
  6. سرعت دوست شدن خیلی بیش‌تر از سرعت پختگی است. فرد ناشی به سرعت حرفه‌ای نمی‌شود اما با فرد حرفه‌ای به سرعت می‌شود دوست شد. . بنابراین صرفا به این دلیل که کسی دوست و آشنا است کار نکن. تخصص مهم‌تر است. تخصص را ببین بعد می‌توانی با افراد متخصصی که پیدا کردی هم دوست شوی.
  7. برای درک حس مثبت ذکات علم و تجربه، به یک فرد ناشی تکیه نکن. به جایش فعالیت‌های آنلاین را بیش‌تر کن (نوشتن، حرف‌زدن و …). یکی از دلایل زیاد حرف زدن من آن است که اصلا طرف مقابل را قبول ندارم که بخواهم اجازه دهم او هم حرف بزند. صرفا از پیدا کردن، گوش شنوا (گوش مفت) که دقت می‌کند و مطلب را می‌گیرد حال می‌کنم. آدم‌های ناشی شبیه چرک نویس صوتی هستند. ذهنم آزاد می‌شود و با حرف زدن فرصت پیدا می‌کنم خلاق‌ترین نسخه‌ی خودم باشم. با صحبت‌های آنلاین مجال صحبت و گفتگو و حرف زدن با بی‌تجربه‌های کم سن و سال را برای حفظ نشر خلاق و کنکاش فکری دارم. در ضمن آدم‌های سطح پایین معمولا مخاطب خوبی هم نیستند. یعنی کسی در سن و تجربه‌ی من حرف‌هایم را می‌فهمد و من اصلا دوست ندارم حرفی تکراری برای آدم‌های ضعیف بزنم. حسم لزوما خوب نمی‌شود.

۲ – برای دیگران در روابطم هزینه ایجاد کنم؛

قانون این است: تنها در صورتی به طرف رو دهم که هزینه‌ی خوبی پرداخت کرده باشد.

اگر کسی می‌خواهد با من شریک شود یا اگر قرار است به کسی کاری دهم باید آن طرف هزینه‌اش را بدهد و این هزینه از جنس تله‌های روانی من نباشد. در واقع فرد غیر مقبول (و حتی مقبول) با ارتباط با من حساب بانکی‌اش را پر می‌کند و من تله‌ی عاطفی‌ام را. این درست نیست!

فیلم‌های چینی و سامورایی را دیده‌اید؟ اگر شاگردی پیش استادبزرگی برود استاد محل سگ به او نمی‌گذارد. شاگرد باید خودش را اثبات کند که لیاقت شاگردی دارد. شاگرد برای اینکه نشان دهد لیاقت شاگردی دارد به کلی کار دست می‌زند و استاد او را به خرحمالی‌ترین کارهای ممکن می‌فرست. (کندن گل بنفش از قله‌ی مونستگو، کشتن اژدهای سه سر، ۱ ماه روزه گرفتن و شنا در رود سمی، آویزان شدنِ سر و ته و انواع رنج‌های روحی و جسمی). در آخر سر، استاد که میزان عشق و علاقه‌ی شاگرد را سنجید، خودش و اسرار کونگ‌فو را نمایان می‌کند. نه اینکه هر بی‌سروپایی که از راه رسید به او اسرار را بگوید.

ما خیلی وقت‌ها اسرار را می‌گوییم و مخاطب چنان خر است که باید او را کلی توجیه کنی و توضیح دهی. این ممکن است از دلسوزی ناشی شود. حتی ممکن است کار فراتر رود و شما مجبور باشید که از خودتان به خاطر ادعایتان دفاع کنید. به دوستی که تازه از کار بیکار شده بود پیشنهاد کار دادم که حقوقش هم خوب بود . اوضاع بگونه‌ای پیش رفت که او دست بالا را پیدا کرد. گویی که من التماسش می‌کنم که بیا کار کن. در حالی که در ته قلبم چندان به توانایی او اعتقاد نداشتم و تنها دلم برایش سوخته بود. پس دلسوزی برای هر ننه قمری درست نیست و سطح خودتان را به شدت پایین می‌آورد.

همه باید هزینه بدهند. اگر هزینه پرداخت نشود ارزش شناخته نمی‌شود. این هزینه یا از جنس پول است، یا زمان و قدرت و … . ولی این این هزینه باید برای طرف مقابل و من ارزشمند باشد. باید ببینیم شما در این ارتباط چقدر قدرت دارید؟ شاید یک ساعتِ یک مدیرِ عالی‌رتبه بیش از ۱۰ ساعتِ من ارزش داشته باشد. پس اگر او واقعا یک ساعت وقت می گذارد باید قدردان بود. اگر من هم یک ساعت وقت می‌گذارم و فلان آدم بی‌تجربه هم یک ساعت زمان می‌گذارد این برایم مقبول نیست و طرف متوجه جایگاهش نمی‌شود. در واقع پالس منفی به خودتان و پالس مثبت به او است. در ارتباط با فرد ناشی این هزینه می‌تواند این‌ها باشد:

اگر طرف این هزینه‌ها را پرداخت نکرد با او کات کنید، او مرید خوبی نخواهد بود. البته هر رابطه‌ای هزینه‌های متفاوتی دارد.

احساسات را از کار جدا کن.

در نهایت این نکته را باید اضافه کنم:

اینکه ارزشمند هستی یا نه ربطی به کار ندارد. خروجی‌های عینی و واقعیِ کار را فراموش نکن. پول، اعتبار و قدرت، خروجی‌های عینی و قابل سنجش کار هستند. حتی اگر کاری را برای دل خودت و یا به خاطر امواتت می‌خواهی انجام دهی و عمر و انرژی و خلاقیتت را نذر کنی باز هم ارزش کار خودت را پایین نیاور و قیمت درست بگو.

نظر خودتان را برایم کامنت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *