یکی از عواملی که نگذاشت از ایران بروم عشقم به یادگیری آواز بود.
اگر قرار باشد که از ایران بروم و تنها دو سال وقت داشته باشم، چه کارهایی را دوست دارم در ایران انجام دهم که فقط میشود در ایران انجام داد و یا دوست دارم قبل از رفتنم در ایران آنها را بسازم؟
قاعدتا این کارها باید مهم باشند. آنقدر مهم که پیشرفتم در خارج از ایران را به تعویق میاندازم برای آنها. آنقدر مهم که حاضر باشم در کشوری زندگی کنم که ۱۶۲امین سرعت اینترنت را در بین ۲۰۰ کشور دنیا دارد. آنقدر مهم!
میتوان غلظت قضیه را پایین آورد و گفت که چندتا کاری که دوست داری قبل رفتن بکنی. (دوست داری اونکارها را کرده باشی و نکرده از این مرز و بوم نری اون ور آب)
فایدهی این بحث چیست؟
فرض رفتن از ایران کمک میکند:
- راحتتر کارهای مهم را از غیر مهم تشخیص دهیم. و زمانمان را تلف نکنیم.
- ترسمان میریزد و آن کار مهم را انجام میدهیم. چون مهم نیست که تهش چه میشود. بالاخره دو سال دیگه نیستیم و بهتره که انجامش بدیم.
اینطور هم میشود فرض کرد:
اگر من در آمریکا و در رفاه زندگی میکردم ومیخواستم به ایران بیایم و کار مهم اقتصادی یا هنری بکنم، آن کار چه میتوانست باشد؟
به ما گفتهاند که شما لازم نیست دنیا را تغییر دهید همین که خودتان آدم خوبی باشید کافی است. تغییر را از خودتان شروع کنید!
خوب یعنی چه؟ مثلا پسر خوبی باشم؟ مودب باشم؟ مگر قرار است خوب نباشم؟ این بیشتر شبیه این توصیه است که مامانها به بچهها در مهمانی میگویند یا شبیه حرفهایی که در مدرسه میشنویم. پسر/دختر خوب کسی است که کمترین تغییر را ایجاد کند، تابع باشد و با قواعد موجود بازی کند و بعد بمیرد. بله تغییر را باید از خودتان شروع کنید ولی وقتی میتوانید و میخواهید خودتان را تغییر دهید که بخواهید تغییر احتمالا مهمی در بیرون از خودتان ایجاد کنید. برای مثال شما می خواهید خانهی خودتان را تغییر دهید بنابرین باید پول جمع کنید و بنابراین باید پشتکار و هوش بیشتری به خرج دهید تا پول بیشتری به دست بیاورید. بدون آن انگیزهی تغییر خانه، این توصیه که صرفا پشتکار داشته باش بیمعنی است.
بر گردم سر بحث! زندگی با اهداف بیخود و از سر زور و اجبار و برای یک مشت پول بیارزش فایدهای ندارد. حدود ۶ سال است که کار میکنم. از بیتدبیریهایم در مسائل اقتصادی که بگذریم (خدایی زیاد نبودند -غیر از بعضی انتخابهای بد شغلی) واقعا پولهایی که کار کردم چه شد؟ آیا واقعا فروختن عمرم به این کارها ارزش داشت؟ نه نداشت. من دنبال خوشی نیستم (البته هستم ولی اصل زندگیام نیست. خیلی هم خوشی عجیبی غیر از آواز و عکاسی و سه نقطه ندارم ولی شاکر هستم به خاطر خانوادهی خوبم و سلامتی). اینکه صبح از خواب بیدار شوم و ورزش کنم و یک سری کارهای معمولی برای اینکه صرفا روزهای بعدی هم دوباره همین کارها را بکنم و دو سال بیشتر زندگی کنم واقعا چه معنی خاصی میدهد؟ خوب دو سال بیشتر زنده باشم که چه؟ واقعا زندگی به این شکل چنگی به دل نمیزند. دنبال کار مهم هستم. کاری تاثیر گذار. کاری بیشتر از نخ دندان زدن و خوردن قرص ویتامین D و یا خواندن زبان و اپلای کردن برای یک کاری که ۲ میلیون میخواهد بیشتر بدهد یا ندهد. زندگی بدون آن کار مهم و تاثیر گذار واقعا بیمعنی است.
پی نوشت اول: به نظرم این مثالِ رفتن از ایران بهتر از مثال مردن استیو جابز هست. (استیو جابز گفته بود هر روز رو طوری زندگی کنید که انگار روز آخر زندگیتان هست. خوب این مثال برادر استیو اولش خوب هست ولی فکر میکنی با خودت میگویی اگر روز آخر عمرت باشد میروی پیش مادر و خانواده و به آنها می گویی که خیلی دوستشان داری و با آنها زمان میگذرانی و دیگه شب میشود و میمیری؛ دیگه نمیری مثلا زبان بخونی یا نمیری قسط بدی یا نمیری اضافه کاری بمونی و یا نمیری دنبال اینکه کسب و کارت رو شروع کنی، چون شبش قراره بمیری)
پینوشت دوم: من حس میکنم آن چند کار که ارزش ماندن دارد را پیدا کردم.